نظام آموزشى در صورتى قدسى و الهى است که استادمحور گردد و استادى به تربیت شاگرد بپردازد که در امور معرفتى و ولایى دست داشته باشد، در این صورت است که بار شاگرد را به سرعت مى بندد وگرنه شاگرد بهره اى از درس جز خارش و خِرفتى نخواهد داشت. براى اثبات این معنا مى توان پژوه هاى مستقل بنیان نهاد و سالهاى تحصیلى بزرگان شیعه مانند شیخ طوسى، شیخ مفید، سید مرتضى، ملاصدرا و حضرت امام خمینى رحمه الله را به دست آورد. البته این نظام آموزشى کجا و آن که اصاغرى بخواهند چیره شوند که چیزى جز ادعا، سالوس، پررویى، بازى با الفاظ و ظاهرگرایى در چنته ندارند کجا؟ کار آنان با اندکى شماره را نباید با کار پاکان شیعى قیاس نمود که رویّه ى عام آنان به پیروى از مکتبى که دارند خون و قیام براى برپایى حق و ولایت بوده است.
به هر روى، این صفاست که زمینه را براى دهش معرفت آماده مى سازد. صفا نیز با کثرت کارها و حجاب هاى فراون سازگار نیست. کسى
1. بقره / 282.
که ذهنى کثرتى و پر اشتغال دارد نمى تواند به فهم عبارات و متون قدسى نایل شود. بزرگان ما تحقیقات خود را با استجماع برگرفته از مدد سجده و وضو نوشته اند نه با پراکندگى ذهنى و دغدغه هاى ناسوتى که امروزه گریبانگیر برخى از منسوبان به علم شده است. کثرت گرایى و داشتن کارهاى متعدد و فزون طلبى و تکاثرخواهى کمال کُش است و انسان را بلاپیچ مى کند و او را به حرمان مى کشاند. هر کسى باید یک کار داشته باشد آن هم بهترین کار تا به صفا و موفقیت دست یابد و در معنویت و حصول ملکهى قدسى پیروز گردد. کسى که فردى عادى است و در میدان فقر و گرسنگى همکیشان خود، سى بار هزینهى حج مىکند، حج گزار نیست و او قافله چى خوانده شود مناسبتر است و عجب این است که نمى شود چنین کسى قساوت قلب پیدا نکند؛ زیرا او توان معصوم را ندارد که چنین عبادت سنگینى را مى آورد و عجیب آن است که مى پندارد توفیق الهى نصیب او شده است.
باب سلوک و معرفت باب صفاست. نخست باید سینه ى خود را گشاده ساخت و آن وقت چنان به دل وى مىریزند که وقت براى مراجعه به کاغذ و قلم پیدا نمى کند.
مراجعه به کتاب و داشتن تحقیق از مبادى اعدادى است و تا جایى لازم است، اما بعد از آن جز آسیب و کندذهنى در پى ندارد.
صرف کاغذى شدن و نیز کثرتى گردیدن آسیب امروز حوزه هاى آموزشى است، در حالى که محور آموزش باید بر پایه ى صفا و پایدارى چند ساله در کنار استادى کارآزموده باشد.
حفظ قرآن کریم و نهج البلاغه یک علم است نه معرفت و امرى کسبى است نه موهبتى. فقه و اصول رایج نیز تمام کسبى است اما چنین امور آموزشى فقط زمینه است و بدون ملکه ى قدسى مقام اجتهاد و استنباط فتوا براى کسى ثابت نمى شود.
معرفت و نظایر آن با زحمت به دست نمى آید؛ زیرا اقتضاى آن در دست بنده نیست و پدر و مادر و دیگر امور دخیل در وراثت و زمان و مکان و تاریخ و نیز اولیاى الهى و خداوند همه در کارند تا کسى به معرفت و ولایت الهى رسد و ولىّ اللّه گردد.
علم همانند فن و تکنیک است که با زحمت و تلاش به دست مىآید. البته گاه علم بر معرفت هم اطلاق مىشود و لحاظ عام دارد؛ مانند دو روایت نورانى زیر که مى فرماید:
«لیس العلم بالتعلّم، إنّما هو نور یقع فی قلب من یرید اللّهتبارک و تعالى أن یهدیه»(1) و «العلم نورٌ یقذفه اللّه فى قلب من یشاء»(2).
مى توان کافرانى هوشمند را استخدام نمود و شرح لمعه را به آنان آموزش داد و آنان از آزمون این کتاب با نمره هاى عالى بیرون آیند، اما چنین افرادى به هیچ وجه شمّ اجتهادى شهید ثانى رحمه الله را پیدا نمى کنند؛ زیرا ملکه ى قدسى که امرى موهبتى است را ندارند و سیستم افتاى آنان ظاهرگرایى محض و جمود است و فقهى را ارایه مى دهد که با زمان و مکان و آدمیان امروز بیگانه است. اجتهاد نیز الهام الهى را لازم دارد. الهامى که تمام دهشى است و نصیب کسى نمى شود که در تبار خود یَهُوه پرستى(3) را دارد. اجتهاد در زمرهى امور تصدیقى است نه تصورى. ممکن است کسى تمامى مقدمات اجتهاد را بخواند و بداند امّا به دلیل فقدان ملکهى قدسى قدرت استنباط ندارد، همانند کسى که عروض و قافیه و معانى و بیان و بدیع را به خوبى مىداند، امّا از گفتن یک بیت شعر ناتوان است. به هر روى، تمامى این بحث که شارح آن را به نیکى آورده است در یک گزاره خلاصه مى کنیم و آن این که: «در معارف، فقط صفا مى خرند و بس و کسب معرفت به زرنگى و زحمت نیست». این گونه
1. بحار الانوار، ج 1، ص 225.
2. مصباح الشریعة، ص 16.
3. یهوه: خداى یهودیان.
است که علامه ى حلى پانزده سال بیشتر نداشته و بیش از چند استاد ندیده است که به اجتهاد دست مى یابد و متکلمى توانا مى شود؛ چرا که او تقوا داشته است: «وَاتَّقُوا اللَّهَ وَیُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ»(1). این تعلیم الهى بوده است که او را چنین پرورش مى دهد و به سرعت از تحصیل مدرسى بى نیاز مى سازد، ولى در برابر، چنانچه ملکهى قدسى مورد بى اعتنایى قرار گیرد، مى شود کسى بیش از بیست سال به درس خارج فقه و اصول رود و از نقد یک گزارهى فقهى ناتوان باشد؛ چرا که نظام آموزشى وى ماهیت قدسى خود را از دست داده و نظام آن همانند دانشگاه هاى غربى شده است.
دهشى بودن معرفت
خواجه در تشبیه خود از بارندگى و بارش استفاده کرد و شارح از این تشبیه ظریف نکته اى لطیف استفاده مى کند و مى نویسد: «وفیه إشارة إلى أنّها مواهب کالمطر، لا مکاسب»؛ به این معنا که پرواز به ملکوت زمین و آسمانها چندان در اختیار کوشش و تلاش بشر نیست و معرفت از امور اختیارى و ارادى نیست، بلکه به صورت کامل اعطایى و دهشى است و آیهى شریفهى «وَأَنْ لَیْسَ لِلاْءِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى»(1) در چنین امورى موضوع ندارد و براى کارهاى جزیى است که به مدیریت نفس و ذهن انجام مى شود. امور موهبتى خداوند به محبوبان از ازل و پیش از آن است که در ناسوت پا نهند، ولى به محبان در دنیاست که آنان به گام حق تعالى، به تدریج و رفته رفته و با ریاضت و سختى، گام برمى دارند.
بسیارى از امور است که دست اختیار بشر از آن کوتاه است. از این نمونه است: معرفت، معنویت، نبوت، رسالت، امامت، ولایت، مقام ختمى و نیز تشیع، فتوت، مردانگى و جوانمردى، عقل و رزق و روزى که تمامى اعطایى و دهشى است. کسى که معرفتى دهشى دارد نمى توان چشم در چشم وى انداخت و به صرف این که چشم چنین کسى در چشم طرف مقابل گره بخورد، چشم طرف وى بى اختیار و سریع فرو مى افتد و سر به زیر مى گیرد؛ هرچند صاحب این امور موهبتى هیچ عنوان اعتبارى نداشته باشد و با سادگى زندگى کند.
1. نجم / 39.
این نیز تفاوت دیگر میان معرفت با علم است. علم را هر کسى مى تواند با کوشش و سعى به دست آورد؛ هرچند وى مسلمان نباشد، اما معرفت تمام اعطایى است و نیاز به ملکه اى قدسى دارد. ملکه ى قدسى همان است که شهید ثانى آن را از شرایط لازم براى فقاهت و قدرت استنباط فتوا مى داند. علم هاى رایج که هم اکنون به شکل مدرسى درآمده است را هر کسى هرچند گبر و کافر باشد مى تواند بیاموزد و حتى اجتهاد را آنگونه که این روزها مصطلح شده است مى توان به هر زندیق هوشمندى آموزش داد؛ زیرا تمام نگاه علم و فن به آن مى شود، اما اگر اجتهاد با ملکهى قدسى به دست آید، در آن صورت از علوم موهبتى است و نمى شود آن را در هر کسى دید.
قرب و لطف
اگر کسى به «قرب» و «لطف» الهى توفیق یابد و به آن نایل شود،
نتیجه اى بسیار مهم از این دو اسم به او مى رسد که هویت او را تغییر مى دهد و آن این که وى «صاحب قلب» مى شود و قلب و دل او فعلیت مى یابد؛ چنانکه قرآن کریم براى انسان نه تنها یک قلب، بلکه قلب ها قایل است: «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یَفْقَهُونَ بِهَا»(1). خداوند متعال در آدمى قلب هاى فراوان نهاده است. البته آیه را مى شود این گونه معنا کرد که براى هر کسى قلبى نهاده است، اما این معنا نیز که هر کسى قلب ها دارد با آیه سازگار است. قلبهایى که خام باقى مانده و کسى تلاش نمى کند راه اندازى براى آن قرار دهد تا آن را به فعلیت رساند. تا کسى به مقام «قلب» و «دل» نایل نشود به اسماى الهى قرب پیدا نمى کند. براى همین است که خواجه لطف و قرب را در پایان و نتیجهى دیگر اسماى الهى قرار داد و گفت: «هذه ثمرات القرب واللطف».
به واسطهى اسماى الهى است که لطف و قرب یعنى «قلب» حاصل مى شود و بعد از آن است که به «سرائر» و دیگر «قلبها» یکى پس از دیگرى دست مى یابد؛ به این معنا که باطن پیدا مى کند، بعد از حصول باطن است که به «کَلِم» مى رسد که همان هویت سرائر است و بعد از دستیابى به «کَلِم» به «غمائم» راه مى یابد که همان حکم است. بر این اساس سیر نزول آدمى از اسماى الهى است و سیر صعودى وى نیز به آن مى انجامد؛ همانطور که مى فرماید: «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»(2). چون سیر نزول و صعود پیچیده به اسماست، کسى که ترقى و صعد دارد قلبى
1. اعراف / 179.
2. بقره / 156.
صالح مى یابد که پیچیده به اسماى الهى مى شود و چنین قلبى تطهیر پیدا مى کند و مطهَّر مى شود؛ بر این اساس، وى محبوب خداوند مى گردد: «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ»(1). تطهیر در این آیه اطلاق دارد و افزون بر طهارت هاى سه گانه، تطهیر اسمایى را نیز در بر مى گیرد؛ یعنى خداوند کسانى را که قرب به او پیدا مى کنند و صاحب اسما مى شوند دوست دارد.
حق تعالى جز پدیده هایى که آفریده است کسى را ندارد و همواره چشم محبت به آنان دوخته است اما بنده غفلت دارد و به این عشق التفاتى نمى کند. در این آیه، خداوند همواره خود را پیش مى کشد تا قرب عاشقانه ى خود به بنده را به نمایش گزارد و به تعبیر دیگر شش مرتبه کرنش نموده و خود را افتاده و خاکى نموده است که چنین مى گوید. چنین عشقى در کدام افسانه ى عشقى آمده است. او به همهى آفریده هاى خود عشق دارد و به آنان مشتاق تر و عاشق تر است؛ از این رو کمترین آزار، اذیت و ظلمى به یکى از آنان را نمى پذیرد. کیست که عشق بى پایان خدا به تمامى بندگانش را درک کند؛ چرا که یا عاشق نیست و یا وى عشق محدود است.
«وهذه الستَّة موجبات اختصاص الحمد به للأمر الأوّل من الأمرین المذکورین ـ وهو الاستحقاق بالکمال الذاتیِّ التامِّ ـ والستَّة التالیة لها موجبات الاختصاص للأمر الثانی ـ أعنی الإحسان والإنعام ـ وکذا اللطیف القریب ـ بالمعنیین الأخیرین.
و«الأحد» صفةٌ مؤکّدةٌ للواحد، وکذا «الصمد» للقیُّوم،
و«القریب» للطیف. وکلّ تالٍ مقرِّرٌ للسابق مقولَه، فما أحسَنَ نظمه!»
ـ شش اسم یاد شده در معناى نخست خود، سبب ویژگى دادن حمد به «اللّه» به لحاظ اولین امر از دو نکتهى گفته شده است که همان شایستگى و استحقاق خداوند به کمال تام ذاتى است و در معناى دوم خود سبب اختصاص یافتن حمد به او به اعتبار امر دوم است که همان احسان و انعام به بندگان باشد. همچنین است دو اسم «اللطیف و «القریب» به دو معناى گفته شدهى اخیر.
و اسم «الاحد» صفت تأکیدى است براى اسم «الواحد» و همچنین است اسم «الصمد» براى «القیوم» و «القریب» براى «اللطیف» که هر اسم بعدى تقریرى است بر اسم قبلى که در گفته آمده است و چه زیبا آن را چینش داده است.
شش اسمى که «اللّه» را توصیف نمود هم استحقاق حق تعالى به این وصفها را بیان مى دارد و هم امتنان خداوند به بندگان با احسان و انعامى که دارد.
البته ما هر شش اسم یاد شده را از اسماى ذاتى دانستیم که مىتواند لحاظ فعلى داشته باشد؛ برخلاف شارح که آن را از اسماى فعلى گرفت که در این صورت، لحاظ ذاتى ندارد.
همچنین در پیش گفتیم مقام احدیّت برتر از واحدیّت است، در این صورت نمىتواند تأکیدى که مورد نظر شارح است را بیان دارد؛ چرا که احدیّت اصل و واحدیت وصف، تعین و تنزیل براى آن است.
قرب حق تعالى به آفریده
از آنجا که حق تعالى در چهرهى تمامى پدیدهها هویدا و آشکار است مىفرماید: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ». این آیه به صورت متکلم مع الغیر و با تعبیر «نَحْنُ» آمده است نه به صورت مفرد؛ زیرا بسیارى از اولیاى الهى و فرشتگان نیز از ما به ما نزدیکتر هستند و این تعبیر بسیارى از اسباب الهى را در بر مىگیرد. خداوند از هر چیزى به انسان نزدیکتر است؛ به این معنا که مراقب و نگهدار آدمى است و او را لحظهاى رها نمىکند. حق تعالى هر پدیدهاى را ظاهر کرده است و او را با دو دست عنایت خویش محافظت مىنماید و آفتها و بلایا را از او دور مىدارد وچنین نیست که کسى را به بیهودگى سوق دهد. بر این اساس، اضطرابها و ترس از بلا، دشمن، فقر و مانند آن از ضعف ایمان به خداوند ناشى مىشود و اگر کسى باور نماید خدایى دارد که عاشق است و به عشق او مراقب وى هست به گونهاى که حتى نمىخوابد و چرت نمىزند کمترین تنیدگى به وجود او راه نمىیابد، بلکه همواره چون کوهى استوار بر حق مىایستد. چنین کسى همواره آشنایى را در شراشر تار و پود خود حس مىنماید و چنین است که با حال خوش مىگوید:
به خدا غریب شهرم که ندارم آشنایى |
به خدا که این گدایى ندهم به پادشاهى |
یافت حق تعالى در دل
بصر و چشم سر قدرت یافت خداوند را ندارد. همچنین بصر به معناى بصیرت نیز توان یافت حق تعالى را ندارد و عقلها نمىتواند خداوند را بیابد، بلکه تنها ادراک قلبى است که مىتواند خداوند را در «دل» بیابد. بر این اساس، «ادراک» امرى فراتر و برتر از «بصر» و «بصیرت» است که این آیه در مقام بیان آن نیست و تنها دو امر نخست را نفى مىکند. بصر تنها توان حس ظواهر مادى را دارد و خداوند مادى و محسوس نیست. همچنین بصر توان حس معقولات را ندارد. در برابر، خداوند حتى چشمها را درک مىکند: «وَهُوَ یُدْرِکُ الاْءَبْصَارَ». این فراز معنایى دقیق را ارایه مىدهد و آن این که خداوند بدون چشم مىتواند چشمها را دریابد و شگفتى در این نیست وگرنه دریافت چشم با چشم شکوهى ندارد، از این رو تعبیر «وهو یبصر الابصار» را نیاورد. اگر کسى بتواند بىچشم درک کند و مثل خداوند شود، این کارستان است. بنده هم مىتواند بىچشم چهرهى حق تعالى را درک کند. این آیه نفى رؤیت بصر است و نه ادراک قلب. با چشم نمىشود خدا را دید اما با توانى برتر از آن که «ادراک قلبى» است مىتوان به رؤیت خداوند رسید. این آیه در مقام نفى اصل رؤیت نیست، بلکه در بیان نفى رؤیت با چشم سر و دیدهى عقل است و نفى دو مسیر و طریق یاد شده را اهتمام دارد.
چشم تنها توان درک چشماندازى که پیش روى آن است، آن هم در زیر نور روشنا را دارد و فراتر از آن را نمىبیند. چشم سر فقط براى این است که هواپیماى نفس از فرودگاه ناسوت به سلامت برخیزد، اما بعد از آن
باید چرخ چشمها را بست و با رادار پیشرفتهى قلب، پرواز را ادامه داد. همانطور که در رانندگى باید ادراک داشت و دوردستها را با عقل تحلیل کرد وگرنه بسنده نمودن به چشمها و نداشتن قدرت درک سبب مىشود رانندگى در شب غیر ممکن گردد اما رانندهاى که ادراکى نسبت به جاده دارد همان مسیر را در شب بهتر از روز مىرود. کسى که تنها با چشم رانندگى مىکند دقت کمتر و احتمال تصادف بیشترى دارد. زندگى را باید با ادراک داشت و به چشمها بسنده ننمود. کسى که تا روشنایى را از دست مىدهد و در ظلمت تاریکى فرو مىرود چیزى از وسایل منزل و راه رفت و آمد خود را نمىداند، با چشمها زندگى مىکند نه با قوهى ادراک عقلانى، و خرد خویش را فعال و کارآمد نساخته است؛ برخلاف کسى که صاحب ادراک است که با یک بار دیدن جایى، چنانچه چشمها را ببندد، هر چیزى را در جاى خود درک مىکند.
آیهى شریفهى «لاَ تُدْرِکُهُ الاْءَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الاْءَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ»(1) در پایان مىفرماید: «وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ». اسم «اللَّطِیف» در کنار «هُو» آمده که مقام احدیّت است. «اللطیف» اسمى است که هیچ گاه به تنهایى استفاده نمىشود چرا که عروس اسماى الهى است و اسمى را همراه مىطلبد یا پیش از آن و یا با اضافه.