در عرفان محبوبی، کسی به فراغت میرسد که تربیت الهی دیده باشد. کسی که اگر در تاریکی قرار گیرد، بیدرنگ دهها گزاره و حرف همچون زنبور و پشه بر ذهن وی هجوم میآورد و فردی کثرتی است، کجا میتواند فراغت داشته باشد؟! چنین کسی به انواع شکها و شبههها دچار میشود؛ چرا که فارغ نیست. باید آرام بودن و فراغت داشتن را هر شب تمرین کرد و سعی نمود خود را از هر فکری رها ساخت و از هر کار و سرگرمی جدا شد و خود را تخلیه ساخت و تخلیه ساخت و تخلیه ساخت تا چیزی باقی نماند که بتواند به ذهن هجوم آورد. مهمترین امری که باید خود را از آن تخلیه کرد، خویشتن خویش است. باید «خود» را نیز که بزرگترین گناه است، از خود دور کرد تا هیچ خودی نماند. این تمرین را باید از کمترین لحظهها شروع نمود و رفته رفته آن را گسترش داد تا بدین گونه خود را در محضر حقتعالی تادیب کرد
«معرفت» با «حقیقت» تفاوت دارد. معرفت، امر نفسی است که لحاظ باطنی و حاکی دارد و حقیقت لحاظ خارجی و محکی است. اسرار الهی یا از معارف است یا از حقایق. اسرار نیز جمع «سِرّ» است که مرکز آن، قلب میباشد. در عرفان وقتی گفته میشود امری سرّی است؛ یعنی قلبی است و کسی که به مقام قلب نرسیده است، از درک آن عاجز است. بر این اساس، آنچه امروزه به نام «معارف» تدریس میشود ـ که هر کسی آن را بدون استاد هم میفهمد ـ «معرفت» نیست و منزلت معارف با نگارش چنین کتابهایی تنزل یافته و کودکانه شده است. رشته معارف و کتابهایی که در آن تدریس میشود، حتی نمیتواند شبحی کاغذی از معارف را ارایه دهد و دستکم نقشه راه باشد؛ تا چه رسد به آن که بخواهد «معرفت» باشد. معارف باید از امور جزیی بحث کند و در این کتابها گزارههایی کلی نوشته میشود؛ چنانچه دعای عرفه، اسمی سنگین دارد و عرفه را با علم نمیتوان فهمید؛ بلکه تمام معرفت است و با «قلب» باید به حضور آن رفت.
عرفان، بلندای معرفت و حکمت است و بار یافتن به مقام روح است که با درد، اشک، آه و ناله همراه میباشد. عرفان از دست دادن و ریختن و فنا شدن است؛ نه جمع کردن! هر حلقهای که به جمع کردن بپردازد و نام عرفان بر خود نهد، گمراهی است و آزادگی از آن بیرون نمیآید. عرفان، از دست دادن است که دردمندی و سوز میخواهد و دلِ بیدرد و سوز، گِل است و گِل هیچ گاه جای دلبر نیست؛ چرا که دلبر به دل مینشیند.
چنگ و رقص قصهها گفتیم آن شب ما بسی نقل شد خوش قصهها از هر کسی گاه من، گه گل، گهی پروانه، شمع رقص و چنگ و ناله و آهنگ جمع ابتدا من آمدم با رقص و چنگ گل بگفتا عمر من بس بوده تنگ من پریشان و غمینتر دل ز تو تو در این محفل بیا حرفم شنو مظهر زیبارخانم، هر زمان من انیس دلبرانم در جهان آن که معصوم است در عالم، منم در گلستان بهر بلبل من گلم لیک افسوس از همه پاکی من آفت پاکی است غمناکی من روزگار است این که رنجانده است من تا که پژمرده نماید جان و تن روی زیبا دردسرساز است خود این همه رنج و محن زآن چهره شد در گلْستان جلوههای من بسی شد سبب بر بغض هر خار و خسی حرمت من در گلِستان بوده بیش مظهر لطفم، به هر آیین و کیش عشق پروانه تو دیدی بیامان شد هوادارم بسی در هر زمان گر کسی آغاز بیمهری کند کینه چون ماری به جانش میزند گو چه عزتها که نامد بر سرم در همین عمری که طی شد در برم این وقاری را که من اندوختم در رخ زیبا بسی افروختم دامن من چاک شد از دردسر ظاهر و باطن نهان شد از نظر گر مهی بیند مرا با آن نظر شرم و خجلت آیدش از خود دگر مست من بلبل شد اندر بوستان نغمه میسازد به صدها داستان هر که بیند روی من، حیران شود گر گذر از من کند، نالان شود بلبلان در سوز از هجران من دلبران در عشق من هم در محن | |||||||||||||||||
|