حُسن جهان
بوده عالم سربهسر لطف و درستی و صفا |
|
رحم و انصاف و مروّت، خیر و خوبی و رضا |
این نظام احسن و آن حُسن روحافزای خَلق |
|
جلوهای هست از جمال دلبر دیر آشنا |
در دو عالم هرچه باشدخودسراسرحسنتوست |
|
شد ظهور تو به عالم، چهره چهره از بقا |
آنچه در ذهن بشر آیینهی هستینماست |
|
چهرهای شد از جمال باصفایی بیریا |
هر خیال باطل و شکل کج و رنگ سیاه |
|
سایهی حکم تو باشد در قدر یا در قضا |
چهرهی بس صاف عالم بودهدیداریزعشق |
|
تا نماید عارف و عامی، به حکمش اقتدا |
رونق و نظم جهان و عدل و دین باشد از او |
|
کرده ابلیس پلید خیره را درگیر ما |
حق بدانستی که ابلیس این چنین غوغا کند |
|
شد حساب و پرسش عقبای او کاری بهجا |
گرنمیبودآنقَسَم،عفوت به هر کس میرسید |
|
لیک با دوزخ چه میکردی و چه میشد جفا؟ |
عدل تو خوش میکند یکسر مدارا با ظهور |
|
تا شود هر دم درستی و کجی از هم جدا |
ناز حسنش را تو دیدی، تیر مژگانش ببین |
|
حسن خار و گل چه زیبا خو گرفته با نوا! |
حسنعالمراتوگربینی، همه عشق و صفاست |
|
عصمت حق در دو عالم کرده غوغاها به پا |
ذره ذره لطفِ چینِ گیسوانش جاری است
کی نکو شکرش توانی، یا کنی حقش ادا؟
اساس دین را حب تشکیل میدهد. در دنیا چیزی جز محبت و عشق، برای انسان حقیقت ندارد.
حقیقت این است که دنیا و ناسوت، جز عشق آن، تمام خوابی است که به اندک زمانی میگذرد. از دنیا، تنها عشق به خداوند و پدیدههای اوست که میماند و بس. عاشقی که بتواند ناز حق تعالی و بندگان او را به جان بخرد و جان خود را با صداقت تمام تقدیم دارد. این عاشق واصل به مقام ذات است که جز خدا و پدیدههای او، دردی ندارد. عاشقی که فنا و تلاشی دارد و اهل بلا و درد و ولاست و چیزی جز فنا در بساط او نمانده است.
« 1 »
قهر دلبری
نه فقط لطف تو را عین عنایت دیدهام |
|
بلکه قهرت را بهجان هم با رضایت دیدهام |
عاشقم بر لطف و قهرت، هرچه میخواهی بکن |
|
ناسپاسیِ تو را یکسر شکایت دیدهام |
گر رها سازی مرا در چنگ دیو روزگار |
|
این عمل را از جناب تو حمایت دیدهام |
تو بلا را در وِلا ریزی، وِلا را در بلا |
|
هرچه میآید ز تو، بر خود ولایت دیدهام |
هرچه خواهی قهر کن، از لطف کی کم میشود؟ |
|
مهر و قهرت را به جانم از درایت دیدهام |
چون که این جور و جفا از حضرت احسان توست |
|
جور تو لطف است و آن را از کفایت دیدهام |
هر که از فرمان تو سر پیچید، او بیگانه است |
|
در جهان زین ناسپاسان، بینهایت دیدهام |
من ز تو آسودهخاطر بودم و فارغ ز خویش |
|
عشق تو گلچهره را همواره غایت دیدهام |
هرچه بر ما ظاهر است، آیینهی رخسار توست |
|
هرچه را که دیدهام، محض ارادت دیدهام |
مهر تو دل میبرد، زین رو نکو رفته ز خویش
عاشقی را در دل خود از سعادت دیدهام
عشق محبوبی، در پی خرابی عاشق است و او را به فنا و تَلاشی میخواند؛ تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی قمار عشق را در آن منظر ببازد! عاشق در عشق خود فروریزیِ خویش را رفته رفته احساس میکند. عشق، میدان ریزش است؛ ریزشی که سقوط نیست، بلکه ترفیع و بر شدن به عالم قدس جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است.
عاشق در مقام تعین، غیر از حق چیزی نمیخواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمیداند؛ چون اوست که اول و آخر است و کسی قبل و یا بعد از آن نیست. قبل یا بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمیماند و حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین عنوانی نیز نمیباشد و «حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او عنوان میشود و این معنای بلند، همان چیزی است که عاشق محبوبی در پی آن است.
راه عشق و محبت، راه اصلی سلوک و سیر حقیقی آدمی است که آدمی را با سه منزل ترک طمع از خلق، از خود و از خداوند، به سرمنزل وصول میرساند. و البته این محبوبان الهی هستند که در این سیر، به فنا و بقای ذاتیِ عشق، سیر داده میشوند.
در این فرصت، به نیکی دریافتم که بهترین دوست، شیرینترین یار و نزدیکترین رفیق آدمی، تنها حق تعالی است و بس. هر کس و هر چیز اندازه و مرزی دارد و بیش از اندازهی معین، با آدمی همراه نیست و همین که ظرف نمود وی پر شد، دیگر تحمل و صبوری تمام میشود و بهطور ارادی یا غیر ارادی، آدمی را ترک میکند. تنها خداوند مهربان است که در هر صورت و با هر شرایطی، آدمی را میخواهد. تنها دوستی که سزاوار دوستی است، خداست و او در هنگام لغزش نیز با آدمی دشمن نمیگردد و در هیچ شرایطی از آدمی دور نمیگردد و برای همیشه نزدیکترین است. با توحید، میتوان با خدا جدی بود و با او عشقبازی کرد. این تنها خداوند است که رفیق آدمی است. خدای تعالی خود رفیق است و رفیقباز. رفیقی است که هیچ گاه آدمی را رها نمیسازد و تنها نمیگذارد و از زنده و مردهی آدمی جدا نمیگردد. همچنین است محبت اهل صفا، موحدان، اصفیا، اولیای خدا و مردمانِ راست و درست به افراد که هرگز زوال نمیپذیرد و حوادث نمیتواند آنان را از هم دور و جدا گرداند؛ بلکه مشکلات و حوادث، آنها را صیقل میدهد و بیشتر به هم نزدیک میسازد و عشق و مهر آنان نسبت به یکدیگر را بیشتر میکند.
به هر روی، عشق، ماجرای «محبوبان» است و حتی آن را در «محبان» نمیتوان سراغ گرفت. محبان هماره سرگرم زحمت و در غرقاب ریاضتاند، و این عشق است که در محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان است که بسیار شیرین است. آنان خدا را به وجد میآورند و آنقدر از بلاها استقبال میکنند که هر کسی را به تسلیم میکشند؛ طوری که گویی خداوند هم دیگر نمیخواهد برای آنان بلایی بفرستد. آنان خدا را با عشق به پایین میکشند.
آنان چنان گرم عشق هستند که همه چیز خود را میدهند و به خدای خویش وفادار هستند.
کسی که با عشق به خداوند قرب مییابد، توفیق همصحبتی با او را مییابد و قول و غزل و شعر دارد و حالِ مناجات، خلوت، دعوت، حضور و گفتگوی عاشقانه پیدا میکند. عاشق میتواند به مقام صحبت و همکلامی با خداوند ـ یعنی به مقام غزل ـ وصول یابد. غزل دارای زبانی گنگ است؛ چرا که زبان ویژهی میان عاشق و معشوق است. غزل زبان عشق است؛ از این رو زبان غزل، بیان ندارد و معنای آن در بطن عاشقِ غزلپرداز است و اشارههای آن را تنها معشوق درمییابد. او زبان شعر مییابد و عاشقانههای خود را با سرشک دیده و آه سینه و سوز جگر، برای معشوق بیان میدارد و از شوق وصول، لذت حضور یا درد هجر، هنرمندانههایی عارفانه میسراید؛ در حالی که از خداوند به سوی خداوند میرود و از او به او پناه میبرد.
غزلیات حاضر، غزلِ عشق و معرفتِ محبوبی است. در کودکی وقتی هنوز شش سال تمام نداشتم، پر از عاطفه و شور بودم و شعر میسرودم. زمانی که حضرت «محبت» سراسر وجودم را فرا گرفته بود و «معرفت» در تمام وجودم راه میرفت و «عشق» و «شور» را در خود مجسم میدیدم. زمانی که نخستین نماز عشق را گزاردم، در دیاری آرام و مُلکی بادوام، قصد توطّن نمودم و در گوشهای خلوت، عزلت گزیدم و خود را در معرکهی عشق، آرام و تنها و بریده از دار، دیار، دیّار و تمامی تعلقات هستی، تنهای تنها یافتم که گویی کسی و چیزی را ندیده و تیتر و عنوانی از دنیا را به چشم نیافته و به دل نسپاردهام. یافتم وجود آرام اما ناآرامم هرگز پشت به جانان نکرده و نخواهد کرد و جان مرا موجب هراسی نخواهد بود و هرگز خوف از طوفان
نداشتهام و نخواهم داشت. آرزویم نیز همیشه این بوده است که آرام نمیرم و به جای مردن، زندهتر شوم و به جای عافیت، در بلا باشم و همچون پروانهای پر سوخته در طواف شمع حق، جانبازی نمایم و ترک ترک کنم و فعل ترک را به ترک فصل وانهم.
عشق پاک، «قرب محبوبى» را رقم میزند؛ قرب و معرفتی که در پی چیزی نیست. در قرب محبوبی، هر کردهای بدون طمع انجام میپذیرد؛ کردهای که نه حیث ماهوی دارد، نه برای چیزی انجام میشود و نه غایت و غرضی در آن وجود دارد. حرکت اولیای محبوبی فقط با عشق است. سالکان محبی نیز تنها با عشق و به تعبیر بهتر، شوریدگی و شوق است که میتوانند غیر را از دست دهند و به فنا و سپس بقای به حق، وصول یابند.
خداوند، حقیقت عشق است و تمامی پدیدههای او نیز دلربایند. خدای ظهوری و مظهری و محب و محبوبی که تمامی پدیدهها را با لطف ریخته و هیچ پدیدهای را به حال خود رها نکرده است. در ناسوت نیز اگر استهلاک و اصطکاکی است، بهخاطر لطف جمعی است و افراد کمی هستند که با اراده و اختیار خود، شقاوت پیدا میکنند. خداوند بندگان خود را به عشق آفریده است و بهشت انجام آنان است؛ بهطوری که بهشت چنان از بندگان خداوند پر میشود که عطش و خواستهای برای او نمیماند؛ اما جهنم همیشه گرسنه است. این مهر خداوند است که تمامی عوالم را فرا گرفته است و تمامی پدیدهها الطاف الهی هستند که نازل شدهاند. دلها نیز پر از عشق الهی است، ولی پدیدهها از حال یکدیگر بیخبرند و حتی حال خود را نیز نمیشناسند. آنان حتی «عشق» را هم نمیشناسند، و کسی که «عشق» را نمیشناسد، معنای عمیق این گزاره را که «خداوند، عالم را به عشق ـ آن هم به عشق پاک و بدون جبر و طمع ـ آفریده است» نمیداند و از فهم آن عاجز است.
انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام عشق حق تعالی را چشیده بودند و از این رو بود که همواره در پی حق بودند با آنکه خداوند آنها را بلاپیچ میکرد؛ زیرا مییافتند که در این بلا، لطف و صفا و عشق نهفته است و این که در عافیت، چیزی از عشق و صفا نیست!
پژواک محبوبان
(زبدهی غزلیات دیوان محبوبی)
اشاره: در این نوشتار، نمونههایی از غزل محبوبان میآید. این غزلها از «کلیات دیوان نکو» برگزیده شده و سروده آیتالله نکونام (مد ظله العالی) میباشد. کلیات دیوان نکو تاکنون، به بیش از ۲۲۰۰۰ بیت رسیده و غزلیات آن، بیش از ۱۲۰۰ غزل است. مهمترین ویژگی این کلیات، آن است که حال و هوای مقربان محبوبی حقتعالی را به صورت محسوس و تجربی بیان میدارد.
«محبوبان» عنوان گروهی از اهل معرفت است که سیر آنان به صورت عنایی، موهوبی و دهشی از ناحیهی حقتعالی است. در برابر آنان، گروه عمدهی سالکان راه حق و سائران الهی هستند که «محبان» نام دارند. محبان با تلاش، کوشش و ریاضت، راه وصول به جناب حق را طی میکنند و سیر آنان از پایین به بالاست. محبوبان چندان درگیر ریاضت و تلاش نیستند. ویژگی آنان درد، بلا، مکافات و مصیبت و سیر از بالا به پایین است.
معرفت محبوبان، شناخت هویت ذات را داراست؛ اما آگاهی محبان، علم است که به صفات الهی وصول مییابد و وصول ذات در آن نیست. محبوبان، معرفتی را طلب میکنند که همراهی نبی و امام در آن نیست؛ در حالی که محبان، علمی را میطلبند که توسط نبی و امام برای آنان حاصل میگردد. محبان، خداوند را به واسطهی نبی و امام میدانند؛ اما محبوبان، نبی و امام را به خداوند میشناسند.
تفاوت میان محبوبان و محبان، هم در هویتِ آگاهی است و هم در مرتبه. این دو فریق، در سلوک و زمینههای فعلی نیز با هم تفاوت دارند که بیان کامل و تفصیلی آن، مقام خاص خود را میطلبد.
اما غزلیاتی که در این کتاب میآید، از عشق محبوبی میگوید که عشق ذات حقتعالی است. ذات حق عشق است و عشق، ذات حقتعالی است و حقتعالی بر اساس عشق است که شأن و جلوهگری دارد. بر این پایه، تمامی ظهورها محبوب و معشوق الهی هستند؛ همانطور که حق تعالی خود معشوق هر پدیده و ظهوری است. تمامی عوالم، عالم عشق و لطف است و حتی قهر آن نیز لطف میباشد. عشقی که پاک است و هدفی جز عشق ندارد؛ چرا که خداوند صفات زاید بر ذات ندارد. نتیجهی این گزارهی مهم، این است که خداوند، تنها به سبب عشق پاک است که میآفریند.
در حیرتم از خلقت اب......
اگر با درخت همنشین شود آن را شکوفا میکند
اگر با آتش تماس بگیرد آنرا خاموش میکند
اگر با ناپاکی ها برخورد کند آنرا تمیز میکند
اگر با آرد هم آغوش شود آنرا اماده طبخ میکند
اگر با خورشید متفق شود رنگین کمان ایجاد میشود
ولی اگر تنها بماند رفته رفته گند آب میگردد......
دل ما نیز بسان آب است وقتی با
دیگران است زنده و تاثیر پذیر است
و در تنهایی مرده وگرفته است...
پس بیاییم با،باهم بودن دلهایمان را زنده و سرحال نگهداریم.