چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی
جناب خواجه:
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دَع الدّنیا و اَهملها
نکو:
چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی* * *
که نقش دل ز روی من دهد رونق به محفلها
دم من از نی هستی نوای آفرین دارد* * *
نفیر نایام آدم را به رقص آرد چو بسملها
بود موجودیام عشق و مرام و مذهبم عشق است* * *
ابد را در ازل دیدم بهدور از چشم عاقلها
حضور و غیبتم باشد به ذات حق تماشاگر* * *
نکو کی شکوهای دارد، ادر کاسا وناولها