اما در اصطلاح فلسفهٔ حقوق، ما تعریف زیر را برای «حق» پیشنهاد میدهیم:
«فرایندی است چارچوبدهنده و ملازمهساز میان دو لحاظ یا بیشتر، که از هستی و نحوهٔ آفرینش و نهاد پدیداری پدیدهای در ایجاد ارتباط با خود یا دیگری به دست میآید. این فرایند، حدود و مرزهای وابستگی یا مالکیت و نحوهٔ آن را به صورت برتری و اولویت الزامی یا رجحان غیر الزامآور مشخص میسازد و بازدارندگی آگاهیبخش از تعدی و تجاوز دارد».
این تعریف به خوبی نشان میدهد حق بر اساس بینشی که آدمی از هستی و پدیدههای آن دارد تفسیر میشود و فلسفهٔ حقوق مبتنی بر فلسفهٔ محض است و چنانچه فیلسوف حقوق بینشی درست و سالم در فلسفهٔ محض نداشته باشد و آن را با برداشتی غیرمنطقی از ساختار طبیعت و آفرینش، مورد لحاظ قرار دهد، آنچه که حق نیست حق پنداشته میشود.
«ملازمهٔ خارجی مرکب و جزیی میان چند لحاظ در عملکرد است که با نگاه به هستی و نهاد پدیدهها به دست میآید و نحوهٔ روابط آنها را آنگونه که در مقام ثبوت است، مشخص میسازد».
«حق» امری است که در خارج وجود دارد اما هیچ گاه امری بسیط و ساده نیست، بلکه باید مرکب از دستکم دو لحاظ باشد و رابطهٔ میان دو چیز را نشان دهد؛ رابطهای که به صورت مشاعی شکل میپذیرد و هستی و پدیدههای آن در شکل بخشیدن به این رابطه نقش دارند و سلسلهای بیشمار با هم در آن نقش ایفا میکنند و هر یک پدیده حقهای بسیاری را در این درگیری دارا میشود و برای همین است که حقِ هر پدیده با حق دیگر پدیدهها متفاوت است. حق امری جزیی بوده و به هیچ وجه کلی نمیباشد. حق، امری متکثر است و برای همین است که ما از «حقوق» سخن میگوییم، نه از «حق».