فنا و بقا
دل من به عشقش گرفتار شد
فنا گشت و خود لیس فی الدار شد
بهناگه رها گشتم از جسم و تن!
جدا گشتم از هر که بوده چو من
ندیدم بهجز آتشی در وجود
فقط عشق حق بود و دیگر نبود
خودی شد نمادِ علیل و ذلیل
به نزد کمال و جمال و جلیل
دگر هرچه دیدم همه نور بود!
بهجز نور «هو»، خود نه میسور بود
چو با نور حق میشدم در ظهور
فراوان شدم در سفر، غرق نور
شدم غرق ذاتش، ولی بیحجاب
رسیدم به آن ذات، بی هر نقاب
چو دیدم نگارم، نماندم قرار
نمود او خمارم به صد نور و نار
بدیدم صفات جمال و جلال
به ذات حق اندر کمال و وصال
بدیدم سراپا، جمال وجود
که بر ذات خود، سجدهها مینمود
سجودی، نه با وصف عنوانیاش!
نمودی، نه با رسم سبحانیاش!
نهان را چو دیدم به چشم عیان
بدیدم خداوندْ پاک و جوان
جمالش بود چهره هر جمال
وصالش، وصال دل هر کمال
کشیدم جمالش چو نقشی به تن
به هر ذره، ذاتش بدیدم علن
دگر تن نبود و دگر «من» نبود
برفت از دلم چهره هر «نمود»
شدم نزد حق بیتعین عیان
برفت از دلم هر یقین و گمان
هر چیزی و هر کمالی که دیده شود تمامی چهرهی جمال حق است. قرب آدمی قرب حق است و با دوری از خود به حق نزدیک میشود و هر قدر از خود دور گردد و بیگانهتر شود، حق را در خود بیشتر و آشناتر مییابد تا آن که در سرخی خون خود غوطه شود و غرقه گردد و دیگر چیزی از او نماند. آدمی آن دم که خود را از دست می دهد و شاهرگ خویش را برای زدن به دست معشوق می سپارد، وصالش حق است و فراغ از خود فراغتش می باشد. حق تعالی آدمی را برای حق برگزیده و او باید حق را برای خود برگزیند، او آدمی را می خواهد، و آدمی باید او را با ترک خویشتن و سیر سرخی که پیش رو دارد بخواهد. باید خود را نفی کرد و تنها در پی حق بود.
آباد فقط حق است و بس. همه ی خیر، همه ی جمال، همه کمال اوست. باید رسید به این که خواستِ حق را خواست و خواست حق این است که جز حق خواسته نشود و خواسته ای جز خواست حق نباشد؛ چرا که همه اوست و تنها اوست همه، و هر خواستی خواست حق است از حق؛ همان طور که هر فراری فرار از حق است به حق و هر پناه بردنی پناه بردن از حق به حق است. حق حق است و دیگری اگر باشد تمامی حقِّ حق، بلکه حق است؛ آن هم دیگری که بی دیگری است و هیچ در موضوع نگنجد.
از سر خود برخاستن و «یک شهر آباد بس است» شعار عرفان محبوبی و گفتمان آن است. عرفان محبوبی می خواهد در هر منزل، بخشی از آدمی فرو ریزد تا نیست گردد و در حال خرابی، تنها شهر آباد را که در آن است و از آن جدایی ندارد بیابد. جایی که باید آنقدر از خود کاست که کاهیدن به رنج آید، و آنقدر از خود زدود که زدایش به دهشت افتد. باید بی دست شد و بی پا و بی فکر و بی دل. باید نهاد و نهاد، و رها شد و رها، و نفی کرد و نفی کرد تا به نفی مطلق رسید و این است حقیقت «وصول» و اوج «توحید» که جز سیری سرخ چیزی نیست. سیری که در آن باید خون خود را ریخت.
مه هاشمی
إِلهی بِحَقِّ الهاشِمِی مُحَمَّدٍ |
وَحُرْمَهِ اَطْهارٍ هُمْ لَک خُضَّعٌ |
خدایا به پاس محمد ، امین
مه هاشمی، سرور مُلک و دین
به پاس جهان مظهر لا مکان
به پاس نبی، روح پاک جهان
به پاس علی لطف حقآشیان
که باشد نگار زمین و زمان
به اطهار حق، دودمان صدیق
به آن رهبرانِ بهحق در طریق
به رخسار پاک علی و بتول علیهاالسلام
به آن رهنمایانِ راه رسول
بر آن دلبران نگار وجود
بر آن گلرخان همه در سجود
قرارم بده در صف عاشقان
فداگشتگان ره جانِ جان
عرفان محبوبی میخواهد شان خودی را از خواننده بگیرد و به او شان «از اویی» بدهد، بلکه می خواهد «من» را از او بگیرد و به جای این واژه، به وی «او» بدهد. می خواهد «خودباوری»، «خودخواهی»، «خودستایی» و «خودشیفتگی» را از او بزداید و او را «عاشقی دلباخته»، بلکه «روح باخته» نماید. عاشقی که جز معشوق نمی یابد، بلکه او جز معشوق نیست. این کتاب می خواهد خواننده را نه در مقام طلبکار، بلکه در جای بدهکار قرار دهد تا وامی را که گرفته بازپس دهد. عرفان محبوبی به خواننده غصه دارایی و اندوه داشته ها را می دهد نه غم ناداری و کمبودها، و سعی می نماید او را منزل به منزل پیش برد تا به «ناداری» و «فقر» وصول دهد. آن که طمع به کمال دارد، سرقت و دزدی کمال و ربودن خیرات هم از او می آید و آبادی خود را با خرابی دیگری پی جو می شود. باید نخواست و طلب نداشت و قطع طمع کرد و دل از هر گونه طمعی برید. مال طلبی، جاه طلبی، دنیاطلبی، شهرت طلبی، عزت خواهی، علم جویی، عرفان پژوهی و واپسین گرایی و در پی حور و قصور بهشتی و نور بودن همه کمال است و طمع به کمال در نظرگاه اهل معرفت و محبت از شعبه های شرک است.