بلقیس درساحت حرم سلیمان4
سلیمان برای ارزیابی و سنجش درایت بلقیس، دستور میدهد تخت او را بیاورند و تغییراتی در آن ایجاد کنند تا بهراحتی شناخته نشود. با آمدن بلقیس، به او میگوید: «اَهَکذَا عَرْشُک» و نمیگوید: «اهذا عرشک» و آن را مشابه تخت بلقیس معرفی میکند و با چنین مغالطهای میخواهد او را به اشتباه بیندازد و وی را از دریافت اینکه این همان تخت اوست، دور سازد؛ ولی بلقیس چنان درایت و فهمی دارد که میگوید: «کاَنَّهُ هُوَ»؛ گویی همان تخت من است و این امر، زیرکی تمام این زن را میرساند. البته وی به سلیمان چیز دیگری میگوید و آن اینکه من از پیش، آن را دانستم: «وَاُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا». آیا بلقیس از همان زمانی که آصف تخت وی را حرکت داده، آن را دانسته است و منبعی از غیب داشته یا در میانه راه به او گزارش دادهاند؟ این امر را میتوان با بررسی آیات به دست آورد که انشاءاللّه از آن در تفسیر سوره نمل سخن خواهیم گفت.
بلقیس خود را تسلیم سلیمان مینماید و «وَاْتُونِی مُسْلِمِینَ» که در نامه سلیمان آمده بود را با «وَکنَّا مُسْلِمِینَ»پاسخ میدهد و میگوید: من تسلیم هستم؛ به این معنا که با شما سر نزاع و درگیری ندارم؛ چرا که شما زمینه درگیری را ـ که همان تجاوز و تعدی بود ـ برداشتید؛ اما این جمله بر اینکه بلقیس به خدا ایمان میآورد و موحد میشود و انقیاد پیدا میکند، دلالتی ندارد و تنها از تسلیم شدن او در برابر سلیمان خبر میدهد و آیه «وَصَدَّهَا مَا کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا کانَتْ مِنْ قَوْمٍ کافِرِینَ»شاهد بر این امر است.
حضرت سلیمان با آنکه بلقیس را برای تسلیم شدن او دعوت نموده است، اما بحث را به جای دیگر به انحراف میبرد و از او درباره تختی که بر آن نشسته است میپرسد و مکالمهای دوستانهای با او دارد و این بلقیس است که سعی مینماید بحث را به موضوع تسلیم خود بازگرداند؛ ولی سلیمان دوباره وی را به انحراف میکشاند و بلقیس را به ساحت کاخ خود میبرد و بر آن است تا از او به عنوان میهمان پذیرایی کند و سخنان معمولی و غیر رسمی داشته باشد و «اکرم الضیف ولو کان کافرا» را پاس میدارد و میهمان را در خانه خود با کرامت تمام بزرگ میدارد و با آنکه صاحب اقتدار است، صحبت از ایمان و کفر و توحید و مسلمانی او به میان نمیآورد و این بلقیس است که نخست تسلیم خود و در پایان از ایمان خویش به خداوند میگوید و گریزهای سلیمان را برآمده از مشی جوانمردانه وی و حرمتی که سلیمان به میهمان خویش میگذارد، تحلیل میکند.
فراز: «قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمَّا رَاَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّهً وَکشَفَتْ عَنْ سَاقَیهَا قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِیرَ» میرساند کاخ سلیمان و زندگی ظاهری وی چنان شکوه و جبروتی داشته و آنقدر بلند و عالی بوده است که زندگی بلقیس در برابر آن، چیزی به شمار نمیآمده است. بلقیس که از جمله زیبارویان بوده و بدنی مرواریدگونه و تناسب اندام داشته است، وقتی وارد ساحت کاخ سلیمان میگردد، میپندارد در آن آب جاری است؛ از این رو، لباس خود را جمع میکند و ساق او نمایان میشود و چنین نیست که در برابر سلیمان و در حضور او، از ناحیه دستگاه حکومت سلیمان، امر شده باشد که تمامی اندام خود را بپوشاند (یا پوشیه داشته باشد)؛ بلکه به صورت معمولی و عادی به حضور او میرسد و با مشاهده شکوه سلیمان و اقتداری که ایشان بر انس و جن دارد و اینکه وی از پیامبران الهی است و آزادمنشی آنان را دارد، به خداوند ایمان میآورد و خود را از ظالمان میشمرد. او از این که سلیمان و خدا و اطاعت و عبادت او را دیر یافته است، حسرت میخورد و با فراز: «رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی»از گذشته خود توبه مینماید. بلقیس با فراز «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ» تصریح میکند که به خاطر سلیمان است که به خداوند ایمان میآورد و: «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ»میگوید؛ یعنی اگر سلیمان نبود، من به خدا ایمان نمیآوردم.