بلقیس چنان در فهم توانمند بوده است که کسی جز سلیمان نمیتوانسته او را هدایت کند و به وی راه جدیدی پیشنهاد دهد و بر دانش او بیفزاید. فراز: «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ» از شعلهور شدن محبت سلیمان در دل بلقیس حکایت دارد؛ همانطور که زلیخا بهخاطر عشقی که به حضرت یوسف علیهالسلام داشت، به خداوند ایمان آورد. ایمان به خداوند و مسلمانی میتواند چنین شیرین، باصفا و ملکوتی باشد. این کجا و آنکه بسیاری از زنان به خاطر مردهای زورگو، بدخُلق و خشن، از مسلمانی دست بردارند کجا؟! بلقیس تنها به عشق سلیمان است که ایمان میآورد. این برخورد متین و مهرورزانه سلیمان بود که سبب شد بلقیس در دل خود احساس عشق به چهره محبتآمیز سلیمان و تمایل به خداوند پیدا کند. او ارادی و اختیاری بودن ایمان خود را خاطرنشان میشود و چنین نیست که زور و فشار دستگاه حاکم، او را به ایمان وادارد.
حضرت سلیمان در نامه خود، بلقیس را به تسلیم به خویش فرا خواند و نوشت: «وَاْتُونِی مُسْلِمِینَ»؛ اما بلقیس میگوید: «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ»؛ من به خداوند تسلیم میشوم، نه به سلیمان. بلقیس در اینجاست که انقیاد پیدا میکند؛ ولی به خداوند و به او ایمان میآورد.
او سلیمان را سلطان و حاکم قَدَرقدرتِ ثروتمندی که چند جلاد را جیرهخوار نموده و چند شمشیر و زنجیر و درفش بر ساحت کاخ خود آویزان نموده است، نمیبیند؛ بلکه سلیمان برای او تخت میآورد و او را به ساحت قصر میبرد و با احترام و ناز از او پذیرایی میکند و سخنان دوستانه با او دارد. کسی که قلدری، بداخلاقی، دگمی، تعصب، تلخی، زورگویی، تندی و خشونت در وجود او نیست؛ بلکه سراسر جوانمردی، معرفت، اقتدار، قدرت، آزادمنشی و جوانمردی است؛ اقتداری که نیاز به زورگویی و خشونت ندارد.
تفاوت میان اقتدار و زورگویی
در اینجا باید نکتهای را که در مسایل اجتماعی و روانشناسی حایز اهمیت است، خاطرنشان نمود و آن، تفاوتی است که میان قدرت و زور است. افراد ضعیف که فاقد قدرت و قوت هستند، به زورگویی رو میآورند. این فرد ضعیف است که تلخ، تند، دگم، خشک، بیمزه و زورگو میگردد؛ اما فرد قوی و قدرتمند، ترس و ضعفی در وجود خود ندارد و صاحب اقتدار است و کار خود را با استحکام و اقتدار پیش میبرد، نه با زور. سلیمان، صاحب اقتدار است که خود را در برابر بلقیس نمیبازد و در جلسه میهمانی و نشستی که با بلقیس دارد، به هیچوجه از تسلیم شدن وی سخن به میان نمیآورد و جز از سر کرامت و جوانمردی نمیگوید و تهدیدی بر زبان نمیراند. او ناتوانی و ضعف ندارد تا احساس کند برای جبران ضعف خود باید دست به شلاق خشونت ببرد؛ بلکه سخنان معمولی خود را کریمانه از سر قدرت بیان میدارد و طرف مقابل خویش را با مشی مهرورزانه و فتوتی که دارد، جذب مینماید. این دولتهای ضعیف هستند که به زورِ هیکل پلیس و باتوم، بر مردم حکم میرانند. مردمِ کشوری که دولتی قوی، قدرتمند و مقتدر داشته باشد، نیازی به دیدن چهره پلیس و باتوم او ندارند و همان اقتدار بر روان آنان تاثیر میگذارد و آنان را مطیع دولت قدرتمند خود میگرداند و سیستماتیک، بدون کمترین هزینهای، اداره میشود؛ همانطور که بدن قوی و سالم که همواره سلامت خود را با ورزش حفظ مینماید، هنگام بیماری، درد چندانی به خود نمیبیند؛ به عکسِ بدن ضعیف که با کمترین بیماری، بیشترین درد به آن وارد میشود.