«وجود»، اصل در حقوق است و بعد از آن، از «کمال وجود» سخن گفته میشود و آن نیز حقوقی را پدید میآورد.
برای نمونه، «حق آزادی» از حقوق اساسی هر پدیدهای است و هر چیزی که ظهور مییابد، درگیر کنش و واکنشهایی است که به او اختیار و آزادی عمل نسبی ـ و نه مطلق ـ را میدهد. این آزادی، در شرع الهی دارای موازینی است و برای آن، حد و مرزهایی گذاشته شده و چیزهایی برای آدمی حرام گشته است. حقوق بشری نیز اگر به درستی بر هستی و پدیدهای آن، تفکر عقلانی و منطقی داشته باشد، به کشف این محرّمات و ملاک و معیار آن نایل میآید؛ بهگونهای که اگر چیزی در «دینِ واقعی و تحریف نشده و بیپیرایه» حرام نباشد، اما در «دینِ پیرایه گرفته» به عنوان حرام تبلیغ میشود، عقلِ شکوفا به نور ولایت، قادر به فهم و درک آن است و پیرایه بودن این حرام را درک میکند.
در اینجا باید مطلبی را خاطرنشان نمود و آن اهمیت «صداقت» در فهم و تبیین حقوق است. برای نمونه، کسی که اسلام را دین حق میداند و آزادی در انتخاب این آیین درست و بیپیرایه را حق هر انسانی میداند تا از پرتو آن به «حق کمال» خود برسد، باید «حق صداقت» را ارج نهد و آن را حق اولی بشمرد؛ به این صورت که با خود و خدای خویش ـ که دین او را برگزیده است ـ صادق باشد و به احکام آن ملتزم گردد و مسلمانی واقعی باشد؛ همانطور که اگر فردی تبعیت کشوری را پذیرفت، باید به رعایت قوانین آن ملتزم باشد و این «حق انصاف» است که رعایتِ «حق شهروندی» را میطلبد. همچنین است پذیرش دین که تعهد نسبت به پذیرش تمامی احکام آن را با خود دارد؛ از جمله این حکم را که اگر کسی مرتد فطری گردد، حکم وی در شرایطی قتل است. این حکمی است که فرد با پذیرش دین، به آن تعهد داده است و چنانچه فرد به این لازم دین خود توجه نداشته باشد، ناآگاهی وی برخاسته از خود اوست و به دین ارتباطی ندارد؛ همانطور که در اصول فقه بحث میشود: «اجبار برآمده از سوء اختیار، با اختیار منافاتی ندارد».
به هر روی، وقتی ما قایل شویم که منشأ حقوق، وجود و ظهور است، هیچ چیزی ـ حتی دین و مذهب ـ نمیتواند این حق را از فرد سلب کند و به هیچ وجه تعارضی میان دین و بشر به وجود نمیآید؛ مگر آنکه دین، دین نباشد و پیرایه باشد یا فهم بشری در فرایند کشف حق به خطا رفته باشد.
ما، هم در فلسفه و هم در حقوق «وجود محور» هستیم و حقوق الهی نیز در پرتو آن، تحلیل و تفسیر میشود. برای نمونه، «حق آزادی» حقی است که از وجود و ظهور گرفته میشود، اما همین حق دارای مرز است. آزادی مطلق و به تعبیر درست: «رهایی»، حقی نیست که از هستی یا ظهور انتزاع شود؛ بلکه آزادی و نیز «حق اختیار» همگام با هستی و پدیدههای آن، به صورت مشاعی برای انسان و دیگر پدیدهها ثابت است و میتواند به سبب مشاعی بودن آن و تأثیر پذیرفتن از بیشمار علل جزیی، میوههای تلخی را برای فرد رقم زند و گاه فرد را به مسیرهایی میکشاند که یکطرفه است و نمیتوان از آن بازگشت. اما همین سوء اختیار با اختیار و آزادی منافات ندارد؛ چنانچه عالمان اصولی از آن به عنوان قاعدهٔ «الامتناع بالاختیار لا ینافی الاختیار» سخن میگویند.