ازکتاب سیر سرخ ج 1
سیرى که در آن باید خون خود را ریخت. آباد فقط حق است و بس. همهى خیر، همهى جمال، همهى کمال اوست. باید رسید به این که خواستِ حق را خواست و خواست حق این است که جز حق خواسته نشود و خواستهاى جز خواست حق نباشد؛ چرا که همه اوست و تنها اوست همه، و هر خواستى خواست حق
است از حق؛ همانطور که هر فرارى فرار از حق است به حق و هر پناهبردنى پناه بردن از حق به حق است. حق حق است و دیگرى اگر باشد تمامى حقِّ حق، بلکه حق است؛ آن هم دیگرى که بىدیگرى است و هیچ در موضوع نگنجد. هر چیزى و هر کمالى که دیده شود تمامى چهرهى جمال حق است. قرب آدمى قرب حق است و با دورى از خود به حق نزدیک مىشود و هر قدر از خود دور گردد و بیگانهتر شود، حق را در خود بیشتر و آشناتر مىیابد تا آن که در سرخى خون خود غوطه شود و غرقه گردد و دیگر چیزى از او نماند. آدمى آن دم که خود را از دست مىدهد و شاهرگ خویش را براى زدن به دست معشوق مىسپارد، وصالش حق است و فراغ از خود فراغتش مىباشد. حق تعالى آدمى را براى حق برگزیده و او باید حق را براى خود برگزیند، او آدمى را مىخواهد، و آدمى باید او را با ترک خویشتن و سیر سرخى که پیش رو دارد بخواهد. باید خود را نفى کرد و تنها در پى حق بود. باید حق را طالب بود، ولى نه براى خود، بلکه براى حق و جز حق ندید و نخواست. سرخوشى آدمى تنها به همین است که حق دارد و تنها دلخوشى او این است که تنها حق دارایى همه است و جز او نیست؛ هرچه که دیده شود. آن که از خود خبر دارد و در خود است و با خود است و درد خود دارد، دیگر حق نیست. باید از خود گذشت و نور را پیشکش و نار را بى اثر دید تا تنها حق را یافت. او بخواهد بسوزاند، در نزد دشمنان به آتش مىکشد، پس چنین کند که سوزش آتش عشق او خاکستر بر باد مىدهد. آتشى که همه را به عشق فرا مىخواند و به عشق آتش مىزند. ترک خود و فناى خویش اوج بندگى و حدیث عشق و نشانهى وصول است و بس.