زخمه چکاوک2
من در آن فضا، ظهور عشق را یافتم و هیبت زیبای او را چشیدم و با بود او، امان یافتم. چهرهٔ مولایم، حقتعالی آن تاریکخانه را روشنا ساخته بود و با شراشر ظهور خویش، سایهٔ سبز «مولا»یم را احساس میکردم. لحظههای خداییبودن ملموسم بود و عاشقشدن بر بندبانان را مزمزه میکردم. دادار رعنایم با قامتی رسا، چه زیبا دلبریام مینمود و حُسن آفرینش خویش را با صدای غزل، به هوش جانم مینوشانید؛ رعنایی که همتایی ندارد و زلف سیاهش قرار روزم و رؤیای جانم بود. جمال لطف او، جامی دریایی از صهبای عشق و مستی بود. شور وجودش وصف رخاش بود و دور تلاشِ ذرّه ذرّهٔ آفرینش، نمادین غنودش. هر غنودش چهرهای و هر جلوهای چهرهسرای درودی خوش و نازآفرین با سودایی گُر گرفته از طنّازی آن بینیازِ رازدانِ تمامی نقشهای عشق و عاشقی.
آن فضای غریبی، بیکسی و بیآشیانی، رؤیای یتیمیام را زنده نمود و درد لتیمی و بیمادری را جراحتی تازه داد. آرامِجانی خَلقی نداشتم؛ اما دلم در نزد حق، آرامشی خوش داشت و او را خویش و آشنای خود مییافت؛ از این رو، تنهاییام همان آرامم بود و شیرینی شورآفرینِ جانم میشد و مرا چالاک و مست میساخت. اهورایینشینان برایم چرخی جولایی و دستی مولایی داشتند. با خدای خویش در آن دار دیوارین، میهمان خَلقی بودم ناشنیده، و تو خود حیث مفصل از این مجمل؛ مجملی که حکایت آن در این غزلیات عاشقی آمده و بر نفْسهای ناسازگار، چون مرغ چکاوک با منقار خویش زخمه میآورد و چون کوچه پس کوچهٔ چکاوک دستگاه موسیقایی سهگاه، آهنگ مناسب ساز میکند برای شطّ خونی که در پیش دارد.