زخمه چکاوک1
جز دلی ساده به رنگ خدا ندارم و غزلهایم نیز بر همین وزان، جز مناجاتهایی ساده نمیباشد که از این سینه برخاسته است.
مناجات با نگار نازنینی که مِثْل و بَدیلی برای او نیست و در دوستی و رفاقت، حضرت دوست و عالیجناب رفیق میباشد؛ خدایی که در رفاقت خود چنان نابِ ناب است که بینقاب در حضور تو مینشیند و شور شب شعر میآفریند. اگر عاشق، پروای خرابی نداشته باشد، او نیز بیپروا به بر او میآید و رباب ذات خویش مینمایاند؛ نمایشی که کمترین برات مشاهدهٔ آن، غربت ناسوت و گرفتاریهای بلا و وِلا میباشد؛ در برابر کسانی که خوبیهایشان غمّازی و بندی برای سببسازی است.
مجموعه غزلیات "زخمه چکاوک" ، از غربت «حقتعالی» و خوبان و اولیای حضرتش در ناسوت میگوید. در ناسوت، رؤیای عدالت بیفروغ می گردد، خزان، پاکی و تقوا را در خود میگیرد و صفا و محبت کمرنگ میشود. دنیای امروز را صندوقهای زر و سکه و سلاحهای زورآفرین، مدیریت میکند. مردمان ناسوت امروز، خوبی و خوشی در جان خویش نمییابند. «زخمهٔ چکاوک»، مجموعه شعری است که در 44 روز از روزهای خشک زمستان 1393 در محیطی «ویژه» سروده شده است. من در آن تنهایی خویش، هر گاه میخواستم آهنگ مغازله با حقتعالی نمایم، با غزل به مناجات با خدای خویش مشغول میشدم. آن حالات برای من، کوچههایی بود که مرا به دیار دلدار میرساند؛ کویی که بیشرط و شک، در آن راه افتادم تا در خانهٔ دلدار، یارم را با سلامی، لبیک گفتم؛ یاری که برایم خنده آورد. حقتعالی «سلام» بود و سلامم را پاسخ گفت. پاسخ او بلای جان من گردید و التهاب عشقش تا مرا در خاک و خون نکشد، رها نمیکند. قوت دلم در آن محیط، حقتعالی بود، و عشق و مستی او، هم دلم را شاداب و سرزنده و پرانرژی میدارد و هم مرا بر خط جنون، پایدار میسازد؛ عشقی که آتش آن، پی در پی بر هُرم دل سوداییام میافزاید؛ دلی که در صبح ازل، معشوق و محبوب خویش را یافته است؛ عشقی که از صبح ازل تا شام ابد، مست، حیران و هیمانی است؛ خواه در خانهٔ دل باشد یا در شطّ خون. مکانها تفاوتی ندارند و تنها نور حقتعالی و امید به اوست که رونق تنهاییام میباشد؛ نوری که بدون سبب و بیمزد و اجر نصیبم شده است.