عاشقی 3
دل چنان به ایثار و گذشت میافتد که از خود نیز میگذرد و بیدل میشود. همین دل، گاه آیینهدار خلعت حق تعالی میشود و دلهای بس پاک و والایی چون حضرات اولیای الهی علیهمالسلام را به بار میآورد که دم زدن از آنان محتاج دم است، وگرنه بیادبی است.
جگر این دل میسوزد، اگرچه آهی در خود ندارد، و چشم آن میبیند، بی آن که نگاهی داشته باشد. جگری که میسوزد، دم سر نمیدهد؛ بلکه دود بر میآورد و آن کس که دود بر میآورد، جگر ندارد که دم سر دهد؛ بلکه این سوخته دل اوست که فانی میگردد.
عشق در پی خرابی عاشق است و او را به فنا و تَلاشی میخواند؛ تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی قمار عشق را در آن منظر ببازد! عاشق در عشق خود فروریزی خویش را رفته رفته احساس میکند. عشق، میدان ریزش است؛ ریزشی که سقوط نیست، بلکه ترفیع و بر شدن به عالم قدس جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است.
عاشق در مقام تعین، غیر از حق چیزی نمیخواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمیداند؛ چون اوست که اول و آخر است و کسی قبل و یا بعد از آن نیست. قبل یا بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمیماند و حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین عنوانی نیز نمیباشد و «حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او عنوان میشود و این معنای بلند، همان چیزی است که عاشق در پی آن است.
عاشق به حق تعالی عشق میورزد، ولی رضایت و عشقورزی با او، اشتغال او نیست و تنها به حق و معشوق اهتمام دارد و به چیزی جز آن اعتنا نمیکند و حرکت وی عشقی و وجودی است. وجدان غیر از اراده عاشق است، بلکه فقط اراده حق است که کارگر میباشد. عشق، امری برتر از اراده و اختیار است و عاشق از خود ارادهای ندارد تا حق را اراده کند. عشق، همان وصول است و عاشق یعنی واجد عشق و معشوق. عاشق، کسی است که به معشوق وصول پیدا کرده است و کسی که به محبوب خود وصول ندارد، شایق است؛ بنابراین شوق، طلب محبوب، و عشق، حفظ موجود است.