عاشق
دلی میتواند عاشق گردد که شکسته شود و وقتی از دلی شعر میجوشد که شکن در شکن شود. صاحب دل نیز خود رضایت به شکستن دل خویش دارد؛ از اینرو، سر به تیغ عشق مینهد و جرّاح عشق آن را میبُرّد و میدوزد، میبرد و میدوزد و تا این عشق ادامه دارد، این بریدن و دوختن نیز ادامه دارد و از آن خون و بلاست که جاری است و کسی که به ژرفای عشق دست یابد، درگیری با حق از او برداشته میشود؛ همانگونه که خداوند که عاشق بندگان خویش است، با آنان درگیر نمیشود. دقت بر این واژهها نشان میدهد عشق بدون جمعیت ممکن نیست. عاشق کسی است که به جمعیت و فنا رسیده است و خودی نمیبیند و غرق در معشوق است. کسی جمعیت و فنا دارد که به ذات حق تعالی وصول داشته باشد. کسی میتواند با دیده عشق به تمامی پدیدهها بنگرد و زیباییهای هستی را به تماشا بنشیند که وصول به ذات بدون اسم و رسم و تعین برای او حاصل شده باشد. اوست که میتواند به صورت عنایی، حبی و از سر عشق، با حق تعالی و پدیدههای هستی مواجه شود و هر کار و هر لحظه خود را به عشق حق تبارک و تعالی مبارک و پرمیمنت سازد.