فنا در حق
فنا در حق
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم
از دو عالم در ره حق فارغم
کی کند دنیا مرا هرگز اسیر؟
در ره عشق تو این دل شد دلیر
عشق من در ملک تن باشد ز دوست
عاشقی در این جهان از بهر اوست
نیست عشق من به غیر از عشق دوست
چهره چهره، دل به دل در روبهروست
بر جناب حضرتش عاشق شدم
هستی من گشته عشق بیش و کم
هستیام عشق است و عشق آن جناب!
شد دل و جانم ز عشقش نابِ ناب
من ظهورم از وجود دلبر است
بودِ من هر دم ز بود دلبر است
نیست اندر جبهام جز ذات «هو»
جبهام شد ذات و هم مرآت «هو»
ذات ما ناید به مصداق دو تا
این کجا و آن کجا؟ هر یک جدا!
گرچه یکتا خود نه از جنس عدد
یک وجود است، او که «اللّه الصمد»!
او بود لطف و کرم، عشق و صفا
او غنی و او سخی، او باوفا
او بود ذاتِ حقیقت، او خدا
من به دل سوز و گداز و ماجرا
او بود ذات بقا اندر بقا
من کیام؟ هر دم فنا اندر فنا!
چون فنای من همه از «هو» بود
عین باقی در بقایش او بود