سودای یار
سوداى یار
در دستگاه شور و گوشهى کرشمه مناسب است
وزن عروضى: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــU ــ ــ ، ــ U ــ ــ ، ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
متن غزل:
دیده دل، درد فراوان گر ز دوست |
دلبر من، دلبرى با آبروست |
یار هر جایى چو شد هر جا نشین |
فارغ از هر تشنه و آب و سبوست |
عشق آن مه کرده جانم را خراب |
گرچه دل دنبال او در جستوجوست |
گشتهام فارغ ز غوغاى جهان |
چون که آن دلدار من در روبهروست |
سینه اى دارم پر از سوداى یار |
خُلق و خوى من سراپا همچو اوست |
من نمىدانم کىام، آن یار کیست؟ |
حق به جانم آشکارا مو به موست |
شد نکو پیمانهى جانش ز عشق |
او به جان من چونان مغز است و پوست |
شرح غزل:
مقرّبان محبوبى آبرودارى خداوند را رؤیت مىکنند. آنان رازدار کمون و نهان جناب حقتعالى مىباشند و به رمز و راز او آشنایى دارند. حکایت آبرودارى خداوند براى کسى که عشق پاک حقتعالى در دل دارد، شنیدنىترین ماجرا و دردناکترین آن است. حقتعالى با هر پدیدهاى هست. او میهمان هر فراز و فرودى مىشود. دلى نیست که حقتعالى، خود را میهمان او نسازد؛ هرچند میزبان در میزبانى لایق نباشد و مهارت عشقورزى را ـ که مىتواند به یک لحظه از میهمان بیاموزد ـ پیش نکشد، ولى کسى نیست که حقتعالى را به «هر جایى بودن» بشناسد؛ زیرا او آبرودارترین است و «هر جایى بودنِ» خود را پنهان داشته است و آن را به هر مهارتى، کتمان مىکند:
دیــده دل، درد فــراوان گر ز دوسـت |
دلبـر مــن، دلبــرى بـا آبـروست |
او یارى است هر جایى و بىعار. بىعارى، ایشان را خاکى و خودمانى نموده است. او به هر منزلى در مىآید و به هر تشنهاى آب مىدهد؛ بىآن که سختى، ناراحتى و ننگى احساس کند. او به عشق، صفا و مرحمت، بندهنوازى و پدیدهدارى مىکند:
یــارِ هــر جایـى چــو شــد هر جـا نشیـن |
فـارغ از هـر تشنـه و آب و سبـوست |
بى عارى او و همه جایى بودنش، سوزشى در دل اولیاى خود انداخته که نهادشان را بى بنیاد ساخته است:
عشق آن مه کرده جانم را خراب |
گرچه دل دنبال او در جستوجوست |
آنان چنان محو رخسار حقتعالى مىباشند که آمد و شد حادثهها را خبردار نمىشوند:
گشته ام فارغ ز غوغاى جهان |
چون که آن دلدار من در روبه روست |
آنان نه در پى سودند و نه سودایى جز حقتعالى دارند. سودایى که سبب شده است همدل حق تعالى شوند و آنان نیز با هر پدیدهاى انس گیرند:
سینهاى دارم پر از سوداى یار |
خُلق و خوى من سراپا همچو اوست |
این شباهت، رنگ وحدت دارد و دوگانگى و غیرى در میان نیست. گویى این همان حقتعالى است که چون هر جایى است، هرجا نشینى، وى را نیز ساده و خاکى ساخته است:
من نمىدانم کىام، آن یار کیست؟ |
حق به جانم آشکارا مو به موست |
این وحدت، حقیقت دارد و مغز و پوست را نشاطانگیز ساخته و در هم شکسته است و جز «هو» در میان نیست:
شد نکو پیمانهى جانش ز عشق |
او به جان من بود چون مغز و پوست |