هوس وقفس3
مقرّب محبوبى از سادگى و همراهْ باورى جدایى ندارد. او حتى در محضر حق تعالى هم که نشسته است، ساده و همراه باور است و این سادگى به سبب سرخوشى و مستى از لطف حق تعالى است. او چنان ساده است که در حضور حق، جز حق نمى پاید، و از این و آن، گفت وگو ندارد:
ساده نشستم به برت ز مستى |
در پى تو دل شد و فکر کس نیست |
او وقتى با حق به مغازله مى نشیند، قربان او مى رود و از اعطاى سر و جان ابایى ندارد؛ هرچند بدخواهى چون داروغه ى ظلمت گَرد، بر او خیرگى و دریدگى داشته باشد:
مى دهم این سر به رهت، عزیزم! |
ترس من از خیرگىِ عسس نیست |
مقرّب محبوبى، نه تنها یک بار، که در هر آن و هر شأنِ خود، جانى به حق تعالى مى بازد و همواره، چون گل، آهنگ کوچ و نواى پرپر شدن دارد:
کشته ى زلف تو به هر ظهورم |
در دل من نغمه فقط جَرَس نیست |
مقرب محبوبى جز حق تعالى نمى بیند و هر پدیده اى را ـ هرچه باشد ـ پذیراست و او را راه پس فرستادن چیزى و «نه» گفتن به کسى نیست و در مقابلِ هر کسى، اُذُن و گوشى شنواست:
هرچه شد از سوى تو مى پذیرم |
بس نکن این تحفه، رهى به پس نیست |
عشق مقرّب محبوبى، عشقى پاک و به دور از طمع، و نابِ ناب است. چنین عشقى عین خیر و مرحمت بر تمامى پدیده هاست و کمترین جفایى بر کسى ندارد. اما آن که کمترین تیرگى و آلودگى اى داشته باشد، چون خرمگسىِ مزاحم، آزار دهنده است:
عشق من آسوده ز هر جفا شد |
جان و دل، آلوده چو خرمگس نیست |
این عشق، هیچ غیرى نمى شناسد و کمترین آلودگى اى را بر نمى تابد و از هر تیرگى اى دور است؛ از این رو، آرامشى پایدار دارد و چیزى نمى تواند آن را آشفته سازد:
دل ز سر چهره کشیده پرده |
بى خبر از تو جمله ناس و نس نیست |
گفت دلم بر من مست، «حق» بس است |
جان من آشفته ز هر دنس نیست |
آنچه گفته شد، ویژگى عشق محبوبى است. تنها عشقى که بعد از عشق حق تعالى، پاک و دور از طمع است؛ بلکه صافى ترین ظهور عشق خداوند است
که هیچ آلایش و آلودگى اى ندارد و تمام، صافى و مصفاست و زلالى و خنکاى آب گوارا و بى پیرایه با اوست؛ و براى همین است که اجتهاد دینى او نیز بى پیرایه و دور از تکلفات و تصنعات سلیقه اى و تعصبات جاهلانه و تمامى سخن ناب شرع و علم درست و خِرد منطق مدار است:
عشق نکو پاک ز آلایش است |
جان و دلش بسته به خار و خس نیست |