ایمان آوردن بلقیس
«قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَکَشَفَتْ عَنْ سَاقَیْهَا قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِیرَ»؛ کاخ سلیمان و زندگى ظاهرى وى چنان شکوه و جبروتى داشته و آنقدر بلند و عالى بوده است که زندگى بلقیس در برابر آن چیزى به شمار نمىآمده است. بلقیس که از جملهى زیبارویان بوده و بدنى مرواریدگونه و تناسب اندام داشته است، وقتى وارد ساحت کاخ سلیمان مىگردد مىپندارد بر آن آب جارى است، از این رو لباس خود را جمع مىکند و ساق او نمایان مىشود و چنین نیست که در برابر سلیمان و در حضور او، از ناحیهى دستگاه حکومت سلیمان، امر شده باشد تمامى اندام خود را بپوشاند (یا پوشیه داشته باشد) بلکه به صورت معمولى و عادى به حضور او مىرسد.
م: «قَالَتْ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی»؛ بلقیس با مشاهدهى شکوه سلیمان و اقتدارى که ایشان بر انس و جن دارد و این که وى از پیامبران الهى است، به خداوند ایمان مىآورد و خود را از ظالمان مىشمرد.
او از این که سلیمان و خدا و اطاعت و عبادت او را دیر یافته است حسرت مىخورد و با فراز: «رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی» از گذشتهى خود توبه مىنماید.
«وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»؛ بلقیس تصریح مىکند که به خاطر سلیمان است که به خداوند ایمان مىآورد و: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمَانَ
لِلَّهِ»مىگوید؛ یعنى اگر سلیمان نبود من به خدا ایمان نمىآوردم. بلقیس چنان در فهم توانمند بوده است که کسى جز سلیمان نمىتوانسته او را هدایت کند و به وى راه جدیدى پیشنهاد دهد و بر دانش او بیفزاید.