کسی که با عشق به خداوند قرب مییابد، توفیق همصحبتی با او را مییابد و قول و غزل و شعر دارد و حالِ مناجات، خلوت، دعوت، حضور و گفتگوی عاشقانه پیدا میکند. عاشق میتواند به مقام صحبت و همکلامی با خداوند ـ یعنی به مقام غزل ـ وصول یابد. غزل دارای زبانی گنگ است؛ چرا که زبان ویژهی میان عاشق و معشوق است. غزل زبان عشق است؛ از این رو زبان غزل، بیان ندارد و معنای آن در بطن عاشقِ غزلپرداز است و اشارههای آن را تنها معشوق درمییابد. او زبان شعر مییابد و عاشقانههای خود را با سرشک دیده و آه سینه و سوز جگر، برای معشوق بیان میدارد و از شوق وصول، لذت حضور یا درد هجر، هنرمندانههایی عارفانه میسراید؛ در حالی که از خداوند به سوی خداوند میرود و از او به او پناه میبرد.
غزلیات حاضر، غزلِ عشق و معرفتِ محبوبی است. در کودکی وقتی هنوز شش سال تمام نداشتم، پر از عاطفه و شور بودم و شعر میسرودم. زمانی که حضرت «محبت» سراسر وجودم را فرا گرفته بود و «معرفت» در تمام وجودم راه میرفت و «عشق» و «شور» را در خود مجسم میدیدم. زمانی که نخستین نماز عشق را گزاردم، در دیاری آرام و مُلکی بادوام، قصد توطّن نمودم و در گوشهای خلوت، عزلت گزیدم و خود را در معرکهی عشق، آرام و تنها و بریده از دار، دیار، دیّار و تمامی تعلقات هستی، تنهای تنها یافتم که گویی کسی و چیزی را ندیده و تیتر و عنوانی از دنیا را به چشم نیافته و به دل نسپاردهام. یافتم وجود آرام اما ناآرامم هرگز پشت به جانان نکرده و نخواهد کرد و جان مرا موجب هراسی نخواهد بود و هرگز خوف از طوفان
نداشتهام و نخواهم داشت. آرزویم نیز همیشه این بوده است که آرام نمیرم و به جای مردن، زندهتر شوم و به جای عافیت، در بلا باشم و همچون پروانهای پر سوخته در طواف شمع حق، جانبازی نمایم و ترک ترک کنم و فعل ترک را به ترک فصل وانهم.